پایگاه مجازی دانشجویان افغانستانی

ديدمت صبحدم در آخر صف ، كوله سرنوشت در دستت

كوله باري كه بود از آن پدر، و پدر رفت وهِشت ، در دستت

 

گرچه با آسمان در افتادي تا كه طرحي دگر دراندازي

باز اين فالگير آبله رو طالعت را نوشت در دستت

 

بس كه با سنگ و گچ عجين گشته ، تكّه چوبي در آستين گشته

بس كه با خاك و گل به سر برده ، مي توان سبزه كشت در دستت

 

شب مي افتد و مي رسي از راه با غروري نگفتني در چشم

يك سبد نان تازه در بغلت و كليد بهشت در دستت

 

كاش مي شد ببينمت روزي پشت ميزي كه از پدر نرسيد

و كتابي كه كس نگفته در آن قصّه سنگ و خشت ، در دستت

 

بازي ات را كسي به هم نزند، دفترت را كسي قلم نزند

و تو با اختيار خط بكشي ، خطّ يك سرنوشت ، در دستت




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

لبهای ترک خورده ی من

دگر ردپای هیچ خنده ای نیست

انگار

متروکه کویری است

بی آب و علف

ای رهگذر

که نقشت چون سرابی پیداست

با خود آیا

خنده ای را سوی من می آری؟




ارسال توسط سیدمحمدحسینی
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد