پایگاه مجازی دانشجویان افغانستانی

 کوه‌ها مست غرور رودها غرق به خون

دشت وادی بلا، خاک وادی جنون

چشم دل همه کور جنس دل‌ها همه سنگ
خوک‌ها شاه زمین، گرگها تشنه جنگ

رهبران مایه ننگ همه خواب‌آلوده
خلق در سوگ عزا حاکمان آسوده

وحشیان تاریخ مست از جام جنون
ذره‌ای آن‌سوتر غزه در آتش و خون

غرش آتش همه شهر آب دریا همه زهر
اف به تو مکر زمان تف به تو فتنه دهر

در همه کار بشر نکته‌ای هست عجیب
دو وجب خاک زمین وین همه مکر وفریب؟؟؟

 

 

 
 
 
 
 



ارسال توسط سیدمحمدحسینی
پیرزنی در خواب خدا رو دید و به او گفت:

"خدایا من خیلی تنهام. آیا مهمان خانه من می شوی؟"

خدا قبول کرد و به او گفت: که فردا به دیدنش خواهد رفت.

پیرزن از خواب بیدار شد. با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.

رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.

سپس نشست و منتظر ماند.

چند دقیقه بعد در خانه به صدا درآمد.

پیرزن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد. پیرمرد فقیری بود.

پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد.

پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.

نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیرزن دوباره در را باز کرد.

این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد.

پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه بر گشت.

نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد.

این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد.

پیرزن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیرزن را دور کرد.

شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید.

پیرزن با ناراحتی گفت:

"خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد؟"

خدا جواب داد:

"بله. من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی.



همه شب نماز خواندن، همه روز روزه رفتن

همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن

ز مدینه تا به کعبه سر و پا برهنه رفتن

دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن

شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن

ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن

به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن

ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن

به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن

طلب گشایش کار ز کارساز کردن

پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن

گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن

به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن

ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن

به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد

که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن

به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد

که به روی ناامیدی در بسته باز کردن


شیخ بهایی



ارسال توسط سیدمحمدحسینی

لبهای ترک خورده ی من

دگر ردپای هیچ خنده ای نیست

انگار

متروکه کویری است

بی آب و علف

ای رهگذر

که نقشت چون سرابی پیداست

با خود آیا

خنده ای را سوی من می آری؟




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 

معلم پسرک راصدا زد تا انشایش را با موضوع علم بهتراست یا ثروت را بخواند پسرک با صدای لرزان گفت ننوشته ام، معلم  با خط کش چوبی پسرک را تنبیه کرد و او را پایین کلاس پا در هوا نگه داشت پسرک در حالیکه دستهای قرمز و باد کرده اش رابه هم میمالید زیرلب میگفت:
آری ثروت بهتر است چون اگر داشتم دفتری میخریدم و انشایم را مینوشتم دیگر …




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 خدایا تو را شکر میکنم که اشک را آفریدی که عصاره ی حیات انسان است

آنگاه که در آتش عشق میسوزم
یا در شدت درد میگدازم
یا در شوق زیبائی و ذوق عرفانی آب میشوم و سراپای وجودم
روح میشود
لطف میشود
عشق میشود
سوز میشود
و عصاره ی وجودم بصورت اشک آب میشود
و بعنوان زیبا ترین محصول حیات که وجهی به عشق و ذوق دارد و وجهی دیگر به غم و درد در دامان وجود فرو میچکد.

اگر خدای بزرگ از من سندی بطلبد , قلبم را ارائه خواهم داد و
اگر محصول عمرم را بطلبد,اشک را تقدیم خواهم کرد

خدایا تو را شکر میکنم
که غم را آفریدی و بندگان مخلص خود را به آتش آن گداختی و مرا از این نعمت بزرگ توانگر کردی.

خدایا تو را شکر میکنم
که به من درد دادی و نعمت درک درد عطا فرمودی

تو را شکر میکنم
که جانم را به آتش غم سوزاندی و قلب مجروهم را برای همیشه داغ دار کردی دلم را سوختی و شکستی تا فقط جایگاه تو باشد.

خدایا، تو را شکر میکنم برای تنهاییم، برای شغلم، برای مسائل و مشکلاتم ، برای تردیدها و اشک هایم ، چرا که همه ی این ها مرا به تو نزدیک تر کرد پس خریدار این قلب شکسته ام باش و معشوق همیشگی من...

 




تاریخ: شنبه 20 خرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 

آدمی پرنده نیست تا به هر کران که پر کشد برای او وطن شود
سرنوشت برگ دارد، آدمی
برگ وقتی از بلند شاخه اش جدا شود
پایمال عابران کوچه ها شود.
 



تاریخ: دو شنبه 6 تير 1385برچسب:,
ارسال توسط
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 صفحه بعد