پایگاه مجازی دانشجویان افغانستانی

 

 

عبدالوهاب مددی

 

 

 

عبدالوهاب مددی در سال 1318 خورشیدی در ولسوالی انجیل ولایت هرات باستان دیده به جهان گشود . تحصیلات ابتدائی را در مکتب سلطان غیاث الدین غوری هرات و متوسط را در مکتب ابن سینا و ثانوی را در مکتب تخنیک ثانوی به پایه اکمال رسانیده است . بعد با استفاده از یک بورس تحصیلی رهسپار کشور آلمان شد و تحصیلاتش را در شته رادیو و موسیقی غربی به پایه تکیل رسانید. مددی نخست بنام عبدالوهاب هراتی، بعد بنام رنجور و سپس با تخلص مددی به آواز خوانی آغاز کرد ـ

 

 

 

مددی بعد از یک مدت کار و معلمی در مرکز تربیوی هوا شناسی بنابر علاقه خاص خود در شعبات مربوط رادیو افغانستان بکار آغاز کرد و بحیث عضو موسیقی رادیو و پرودیوسر موسیقی غربی رادیو به فعالیت هنری پرداخت . و بعد بحیث معاون مدیریت موسیقی رادیو و متعاقباً بحیث مدیر موسیقی افغانستان و مدیر موسیقی تلویزیون وظایف محوله را انجام داده است ـ

 

 

 

محترم مددی در کشور های مختلفه سفر های زیادی را جهت اجرای کنسرت و اشتراک در سیمینار ها و کنفرانس ها انجام داده است . در سال 1978 میلادی در چهارمین سیمینار متخصیصن موسیقی آسیایی در کوریا در سال 1985 در کنفرانس اتحادیه های آهنگسازان در چکوسلواکیا و در سال 1990 در سمپوزیم بین المللی سالگرد بارید در شهر دوشنبه از طرف افغانستان شرکت کرده است. وی برای خود و دیگر خوانندگان رادیو افغانستان آهنگهای دلپذیر ساخته است. که در حدود یکصدو چهل آهنگ به آواز خودش ثبت شده است. مددی بنیانگذار برنامه منظم لایت جاز و کلاسیک غربی در رادیو افغانستان میباشد. مددی در خارج از افغانستان در جمهوری اتحادیه آلمان خدمت بزرگ و تاریخی را در معرفی آهنگ ها و آلات موسیقی بخشهایی از فرهنگ و هنر مردم افغانستان انجام داده است ـ

 

 

 

بزرگترین و معروفترین اثر محترم مددی کتابی زیر عنوان سر گذشت موسیقی معاصر افغانستان که در تهران بچاپ رسیده است ، این کتاب جامع در حقیقت گنجینهء بی همتای هنری و تاریخی است که برای نخستین بار توسط یک هنر مند و پژوهشگر افغان راجع به جهان موسیقی ، موسیقی دانان ، سرایندگان و نوازنده گان آهنگهای محلی و فلکلوریک و کلاسیک در هر دو زبان ملی دری و پشتو با بیان ساده و روان برشته تحریر آمده و یک اثر بسیار عالی و ارزشمند را که در تاریخ هنر در افغانستان سابقه ندارد به علاقمندان ارائه داده است ـ

 

با تاسف در دههای اخیر صد ها هنرمند محبوب و آزموده افغان چون عبدالوهاب مددی و امثال ایشان در اثر بربادی های وطن و جنگهای بی پایان خانمانسوز و فرار و هجرت و آوارگیها در سر زمینهای بیگانه و نا آشنا مواجه به مشقات گوناگون متواری شدند . چه بسا سازها که در هم شکست و چه بسا راز ها که نا گفته ماند ـ بناً محترم مددی ترک اشیانه کرده و فعلاً در کشور آلمان زندگی را سپری می نمایند




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 

 

فیض محمد کاتب { هزاره }

 

 

 

 

 

 

 

 

فیض محمد فرزند سعید محمد و نواسه خــدا داد . در یک خانواده دهقان در دهکده زرد سنگ ولسوالی قره باغ ولایت غزنی در سال ( 1279 ق ) به دنیا آمد.

 

 

 

 

علوم متداوله را در زاد گاهش نزد علما و فضلا محل و مسا جد قریه ا ش فرا گرفته و پس از حا د ثه خا نه جنگی د ر قره باغ رهسپار ولایت قندهارگردیده و در آن شهر به تحصیل پردا خت در سال ( 1305 ) دو باره به وطن بازگشت و تا سال ( 1310 ) بــه اکتساب علوم و دانش مصروف شد . بدین ترتیب کاتب در غزنی ، قندهار، لاهور وکابل به تحصیل پرداخته بود و به علوم مختلف دسترسی پیدا کـــــــــرده بود . کاتب بزبانهای دری ، پشتو ، عربی ، ا ردو و انگلیسی روان صحبت میکرد .

 

 

 

 

کــاتب فاضل ، ادیب ، شخصیت روشنفکر و از جمله مشروطه خواهان اول بود که مدتی را در زندان ( شیرپور ) کابل به جرم روشنفکری و روشن نگری گذشتانده بود ، اما به اثر شناختی که حبیب الله خـان از زمان شهزادگی باوی داشت از حبس رها گردید .

 

 

 

 

کاتب در سال ( 1320 ق ) توسط ا ستادش ملا محمد سرور اسحاق زا ئ که مشاور و نویسنده خـــاص دفتر سردار نصر الله خان بود به صفت تاریخ نویس به دربار امیر حبیب الله خان – ا ستخد ام شد برای این منظور اسناد دربار و مدارک تاریخی قابل دسترس و کتابهای لازم را در ا ختیار وی گذاشتند.

 

 

 

 

کــاتب یکی از فرزندان قشر عامه و زحمتکش افغانستان و از فقیر ترین مردم ا ین سرزمین بود که به دربار راه یافت و علت آنهم لیاقت ، فهم ، دانـــــــای و ا خلاق و ا ز همه مهمتر وقوف به رموز نویسندگی و نگارندگی و تجربــــــــه علمی اش بود که کمتر کسی د ر آن وقت دارای چنین خلا قیت بود . کاتب حقیقتا نو یسنده پر کـــا ر و با حو صله و مورخ عالم و توانا بود و در محیط دربار حقایق و واقعیت ها را آ ن چنان با مهارت و زرنگی د ر زیر لفافه عبارات  می آراست ثبت و نوشته میکرد که اقــــدام به این امر در آنروز در زیر چکمه های استبدادی امرای خـــــود کامه خیلی ها پر خطر و دور از امکان بـــــود اما وی با شجاعت و زرنگی خاصی دست بـــــــه این اقدام پر خطر زد ویک سلسله حقا یق نباید گفتنی د ر بار را بگونه مستند و مفصل درج و ثبت تـــاریخ کرد .  کـه دراین حصه با متوجه شدن ا میران بعضا مورد خشم ، توهین و تحقیر امیران نیز واقع گردیدند .

 

 

 

 

امـــــا کاتب روشنفکر و متعید رسالت نویسندگی را فدای جاه ، جلال ، درهم و دینار ننموده و پوینده و استوار در این آرمان مردمی خویش گامزن شدد . کاتب د ر اثر زحمات شبا روزی و ا ستعدا د فطری خویش کتاب ضخیمی را به نام ( تحفه الحبیب ) در دو جلد مشتمل بر وقایع عصر احمد شاه ا بدالی از سال ( 1160 ق )  تا سال ( 1297 ق ) نوشت و مجددا مامور شد که وقایع عهد امــارت امیر عبدالرحمان خان را به شمول اوضاع عصر امیر حبیب الله خان تا زمان خودش برشته تحریر درآورد .

 

 

 

 

کـــــاتب نگارش تحفه الحبیب را بــــه قلم خوش خط و زیبای نستعلیق د ر ماه شوال (  1322  ق ) در ( 885 صفحه ) به پایان رسانید که این کتــاب در آرشیف ملی افغانستان موجود است. وقایع تاریخی جلد دوم تحفه ا لحبیب ا ز سقوط امارت امیر محمد یعقوب خـــان و پایان جنگ دوم افغان و ا نگلیس در سال ( 1297 ق ) ختم می شود .

 

 

 

 

کاتب کـــه نویسنده شجاع و توانمند بود با درنظر داشت هنر نویسندگی چنان به تحریر وقایع و حوادث تاریخی پرداخته است که از این حسن زیبایی و نویسندگی و هنرمندی که خود امیر حبیب الله خان شخصی با مطالع بود تمجید و تحسین نیز نموده است. همچنان وی به انتقاد های غیر علمی ناقدان بی مایه و بی سویه و حسودان جوابهای علمی و سنجیده نیز دا ده ا ست . ولی متاسفا نه کتـــاب تحفه الحبیب در اثر مخالفتهای عده از اشخاص صاحب غرض دربار اقبال چاپ نیافت . بنا امیر حبیب الله خان امر کرد این کتاب بطرز دیگری یعنی ( سرا ج التاریخ ) د ر آ ورده شود . لذا کاتب بــــــا سعی و تلاش کامل ا ز وقایع مشترک و مشابه تحفه الحبیب و سراج ا لتاریخ کتاب مهم و با ارزشی سراج ا لتواریخ را تا لیف نمود .

 

 

 

 

کتـاب سراج ا لتاریخ نخستین کتاب ثبت و ضبط وقایع دولتی و حکومتی ا فغانستان شمرده می شود که توسط کـــاتب به رشته تحریر درآورده شد . یکی ا ز موارد این کتاب دراین امـــــــر نهفته است کــــه وی با شجاعت و شهامت بدون ترس و هراس ز یرکانه در هر جای آن به صراحت خیانت و رشوت ستانی مقامات دولتی و حکومتی را بیان داشته است که کاتب با تحریر این عبارات مورد نکوهش و سر زنش نیز واقع شده است . میتوانیم کـــــاتب را (  میرخواند ) مولف کتاب ( روضت ا لصفا ) عصر تیموریان به حساب آوری و همچنا ن ویرا بیهقی نیز میتوانیم بگویم طور که بیهقی خود می گفت :

 

 

 

 

( گر چه پرورده خاندان غزنویانم اما امانت تاریخ نگاری مرا وا می دارد که حقایق را بیا ن کنم ) با در نظرداشت همین امر کاتب هم در بیان حقایق تاریخی به شیوه خودش موففیت حاصل کرده بود.

 

 

 

 

سر انجام این شخصیت بر جسته عـلم و فرهنگ و سیاست به اثر مریضی که عاید  حالش بود چشم از جهان پوشید و به جاویدانه گان پیوست و جسد آن روز چهار شنبه 16 رمضان 1308 در شهر کــــابل بخاک سپرده شد . کاتب از میان مـردمش رفت اما آثار پر بـــــــار و فنا ناپزیراش که مایه افتخاری رهروان حق و عدالت است جاویدانه  در بین ماست. 

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 

 

گوهر شاد بیگم

 


گوهر شاد بیگم ، یکی از زنان نامور کشور ما بوده، سال تولد او به طور دقیق معلوم نیست. وی دختر امیر غیاث الدین، سردار و صاحب قبیله ترخانیان بود. میگویند که میان قبیله ترخانیان و تیموریان یک سلسله بدبینی های خانواده گی موجود بود.

 

 

پسانتر آنها در بین خود خویشی نمودند که بد بینی و دشمنی گذشته به دوستی مستحکم و اطمینان بخشی بدل شد، روی همین اصل ، امیر غیاث الدین ، دختر خود گوهر شاد را به میرزا شاهرخ فرزند علمدوست امیر تیمور کورگانی داد.

 

 

گوهر شاد یک زن هوشیار ، با تدبیر و علمدوست بود، همین که در سلسله حاکمیت تیموری ها ، خصوصاً حاکمیت میرزا شاهرخ از نظر علم و هنر ترقی روز افزون نمود، بیشترین تاریخ نگار ها ، آنرا از برکت وجود گوهر شاد بیگم میدانند.

 

 

او علما، دانشمندان و هنرمندان را با نگاه قدر مینگریست به منظور ترقی و تعالی معارف ، یک مدرسه بزرگی در هرات ایجاد نمود. استادان بزرگ و دانشمندان عالیقدر را جهت تدریس مقرر کرد و برای طالبان و مدرسین سهولت زیادی فراهم نمود.

 

 

گفته می شود که این زن دانشمند در امور دولتی و حکومتی با شاهرخ میرزا مشوره های سازنده ای میداد و در امور اجرایی سهم فعالانه ای میگرفت، همچنین در بسیاری از سفر ها نیز شاهرخ میرزا را همرایی مینمود، ولی پس از مرگ شاهرخ میرزا هم در نزد مردم از قدر و عزت برخوردار بود.

 

 

کارمند های عالی رتبه دولتی دائماً مشوره های سازنده او را عملی می نمودند. بعضی اوقات که میان شهزداگان و حکام دولتی اختلاف و مشاجره ای به وقوع می پیوست میانجیگری می نمود و مصالحه بوجود می آورد و به اثر نفوذ و قدرت زیادی که داشت هیچکس نمی توانست که خود غرضانه در میان مردم دست به ظلم و ستم و تطاول دراز کند. از همان جا بود که برخی از اشخاص غرض ورز و نا سالم احساس بدبینی نموده و موجودیت او را در برابر خویش خطر بزرگی می پنداشتند و روی این امر به هر طریقه ای که بود وی را از برابر خود دور نمودند.

 

 

بر اساس حکم و فرمان این خانم خیر خواه کار های عمرانی زیادی صورت گرفت که طور نمونه برخی از آنها را ذکر می کنیم:

 

 

از جمله یکی ایجاد مدرسه ای بود که کار ایجاد این مدرسه از سال 820 هجری قمری آغاز شد و 21 سال دوام کرد. برای اعمار آن از تمام نقاط معماران، نقاشان و رسامهای زبر دستی فرا خوانده شد و به کار افتادند.

 

 

این مدرسه در آن عصر در تمام آسیا یک مرکز فراگیری علوم بود که همه علم دوستان و علم پویان بدآنجا مراجعه میکردند، همینسان در جوار این مدرسه یک مقبره بسیار زیبای برای خود و شوهر خود و حظیره برای فرزندان خویش ساخت که جسد شوهرش در آنجا دفن شده بود اما چندی بعد میرزا الغ بیک استخوانهای او را در تابوت گذاشت و به سمرقند برد و در کنار مرقد امیر تیمور پدر شاهرخ میرزا بخاک سپرد یکی از یادگارهای عمرانی دیگر او مسجدی است که در شهر مشهد ایران ساخته و بنام گوهر شاد بیگم یاد میشود. باستان شناسان، این مسجد را یکی از ده عمارت با ارزش دیرینه و عمارت مهم و با ارج جهان وانمود کرده اند. کار اعمار این مسجد از 821 قمری آغاز و طی 12 سال پایان یافت. این زن فرهیخته بسا خدامات عرفانی و کار های عام المنفعه و هنری و علمی انجام داده است که افزون از تعریف و توضیح است.

 

 

گوهر شاد بیگم در سال 861 هجری قمری بدست میرزا سلطان ابو سعید با نهایت بیرحمی کشته شد. جریان از این قرار بود که بعد از مرگ میرزا شاهرخ اختلافاتی در خانواده تیموریان ایجاد گردید که روز افزونتر میشد . به سال 855 هجری قمری میرزا سلطان ابو سعید ضمن جنگی میرزا عبدالله را از میان برداشت و خود قدرت را بدست گرفت و تا 861 هجری قمری در سمرقند حکومت نموده پس از انکه میرزا بابر در مشهد وفات یافت هرج و مرج در خراسان رخ داد که بتدریج افزونتر میگردید.

 

 

میرزا ابراهیم با میرزا شاه محمود دست به جنگ شد در همین فرصت سلطان ابو سعید از ماورالنهر به قصد تسخیر خراسان حرکت نموده از طریق آمو دریا پا به هرات گذاشت و آن شهر را متصرف شد و سپس گوهر شاد بیگم را زندانی کرده پسانتر برایش ثابت شد که با موجودیت و زندگی گوهر شاد بیگم نمیتوان آسود و او را در باغ سفید به قتل رساند و پس از مدتی در سال 873 قمری میرزا یادگار محمد نواسه این زن نامدار برای انتقام مادر کلان خود سلطان ابو سعید را به قتل رساند.

 

 

 

قبرش در خیابان هرات و در کنار فرزندان و نواسه هایش قرار دارد گرچه بعضی میگویند که در کهسان اسلام قلعه است اما محقیقن معاصر به صورت یقین قبر وی را در خیابان هرات می دانند

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 

 

 

لیلا صراحت

 

 

لیلا صراحت در23 جوزا وبه قولی ديگر در 23 ميزان سال 1337 بدنیا آمد. پدرش زنده یاد سرشار شمالی ، لیلا را با الفبای شعر و ادب آشنا کردو نخستین آموزگارش شد.

لیلا صراحت تحصیلات ثانوی اش را در لیسه عالی ملالی و تحصیلا ت دانشگاهی اش را در فاکولته زبان و ادبیا ت پوهنتون کابل به اتمام رساند.
از همان زمان شعرهای خانم صراحت روشنی در روزنامه ها و مجلات کابل به چاپ می رسید.
بعد از ختم تحصیل در لیسه، خانم صراحت به عنوان آموزگار زبان و ادبیات فارسی- دری نخسین شغل رسمی اش را آغاز کرد.
او مدتی نيز معاون مجله زنان "میرمن" بود و چندی در انجمن نویسندگان افغانستان کار کرد.
آخرین شغل رسمی اش معاونت شورای زنان بود که درهمزمان با آن مديریت مسئول نشریه "ارشادالنسوان" را نیز به عهده داشت.
از او مجموعه های "طلوع سبز"، "در تداوم فریاد"، "حدیث شب" (مشترک با ثریا واحدی)، "از سنگها و آیینه ها" و "روی تقویم تمام سال" به نشر رسیده است.
خانم صراحت در سال 1998 به هلند پناهنده شد و در هلند مدير مسئول فصل نامه "حوا در تبعید" بود.

 

 

 

خانم لیلا صراحت به تاریخ 2 جولای 2004 در یکی از شفاخانه های هالند به سبب مریضی سرطان مغز چشم از جهان پوشید. روحش شاد باد.

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی



ملالی
يکی از زنان مبارز، با انديشه و شجاع افغان ملالی است که شجاعت و دلاوری او در تاريخ افغانستان بی نظير بوده و يکی از افتخارات زنان افغان شمرده می شود
جنگ ميوند در سال (1297 ش) بين افغان ها و انگليس های متجاوز در گرفت که در اثر شجاعت و قهرمانی ملالی افغانان درين جنگ پيروز شده و قندهار آزاد شد
!ملالی در حاليکه پارهء چادر آغشته به خون شهيدان ميوند را به نوک شمشير دست داشتهء خود بلند نموده فرياد می زد
که په وطن کی شهيد نشوی خدای زولاليه بی ننگی نه دی ساتينه
نوت: ليسهء دخترانه ملالی بعد از مکتب مستورات اولين ليسه در شهر کابل می باشد همچنان شفاخانهء نسايی و ولادی بنام ملالی زيرنتون نيز در شهر کابل موجود است





ارسال توسط سیدمحمدحسینی


 

جلال الدين محمد بن بهاءالدين محمد بن حسيني خطيبي بکري بلخي معروف به مولوي يا ملاي روم يکي از بزرگترين عارفان افغاني و از بزرگترين شاعران درجه اول افغانستان بشمار مي رود. خانواده وي از خاندانهاي محترم بلخ بود و گويا نسبش به ابوبکر خليفه ميرسد و پدرش از سوي مادر دخترزاده سلطان علاءالدين محمد خوارزمشاه بود و به همين جهت به بهاءالدين ولد معروف شد.

 

 

 

وي در سال 604 هجري در بلخ ولادت يافت. چون پدرش از بزرگان مشايخ عصر بود و سلطان محمد خوارزمشاه با اين سلسله لطفي نداشت، بهمين علت بهاءالدين در سال 609 هجري با خانواده خود خراسان را ترک کرد. از راه بغداد به مکه رفت و از آنجا در الجزيره ساکن شد و پس از نه سال اقامت در ملاطيه (ملطيه) سلطان علاءالدين کيقباد سلجوقي که عارف مشرب بود او را به پايتخت خود شهر قونيه دعوت کرد و اين خاندان در آنجا مقيم شد. هنگام هجرت از خراسان جلال الدين پنج ساله بود و پدرش در سال 628 هجري در قونيه رحلت کرد.

 

 

 

پس از مرگ پدر مدتي در خدمت سيد برهان الدين ترمذي که از شاگردان پدرش بود و در سال 629 هجري به آن شهر آمده بود شاگردي کرد. سپس تا سال 645 هجري که شمس الدين تبريزي رحلت کرد جزو مريدان و شاگردان او بود. آنگاه خود جزو پيشوايان طريقت شد و طريقه اي فراهم ساخت که پس از وي انتشار يافت و به اسم طريقه مولويه معروف شد. خانقاهي در شهر قونيه بر پا کرد و در آنجا به ارشاد مردم پرداخت. آن خانقاه کم کم بدستگاه عظيمي بدل شد و معظم ترين اساس تصوف بشمار رفت و از آن پس تا اين زمان آن خانقاه و آن سلسله در قونيه باقي است و در تمام ممالک شرق پيروان بسيار دارد.  جلال الدين محمد مولوي همواره با مريدان خود ميزيست تا اينکه در پنجم جمادي الاخر سال 672 هجري رحلت کرد. وي يکي از بزرگترين شاعران افغانستان و يکي از مردان عالي مقام جهان است. در ميان شاعران خراسان شهرتش بپاي شهرت فردوسي، سعدي، عمر خيام و حافظ ميرسد و از اقران ايشان بشمار ميرود. آثار وي به بسياري از زبانهاي مختلف ترجمه شده است. اين عارف بزرگ در وسعت نظر و بلندي انديشه و بيان ساده و دقت در خضال انساني يکي از برگزيدگان نامي دنياي بشريت بشمار ميرود. يکي از بلندترين مقامات را در ارشاد فرزند آدمي دارد و در حقيقت او را بايد در شمار اوليا دانست. سرودن شعر تا حدي تفنن و تفريح و يک نوع لفافه اي براي اداي مقاصد عالي او بوده و اين کار را وسيله تفهيم قرار داده است. اشعار وي به دو قسمت منقسم ميشود، نخست منظومه معروف اوست که از معروف ترين کتابهاي زبان فارسي است و آنرا "مثنوي معنوي" نام نهاده است.  اين کتاب که صحيح ترين و معتبرترين نسخه هاي آن شامل 25632 بيت است، به شش دفتر منقسم شده و آن را بعضي به اسم صيقل الارواح نيز ناميده اند. دفاتر شش گانه آن همه بيک سياق و مجموعه اي از افکار عرفاني و اخلاقي و سير و سلوک است که در ضمن، آيات و احکام و امثال و حکايتهاي بسيار در آن آورده است و آن را بخواهش يکي از شاگردان خود بنام حسن بن محمد بن اخي ترک معروف به حسام الدين چلبي که در سال 683 هجري رحلت کرده است به نظم درآودره.  جلال الدين مولوي هنگامي که شوري و وجدي داشته، چون بسيار مجذوب سنايي و عطار بوده است، به همان وزن و سياق منظومه هاي ايشان اشعاري با کمال زبردستي بديهه ميسروده است و حسام الدين آنها را مي نوشته.  نظم دفتر اول در سال 662 هجري تمام شده و در اين موقع بواسطه فوت زوجه حسام الدين ناتمام مانده و سپس در سال 664 هجري دنباله آنرا گرفته و پس از آن بقيه را سروده است. قسمت دوم اشعار او، مجموعه بسيار قطوري است شامل نزديک صدهزار بيت غزليات و رباعيات بسيار که در موارد مختلف عمر خود سروده و در پايان اغلب آن غزليات نام شمس الدين تبريزي را برده و بهمين جهت به کليات شمس تبريزي و يا کليات شمس معروف است.  گاهي در غزليات خاموش و خموش تخلص کرده است و در ميان آن همه اشعار که با کمال سهولت ميسروده است، غزليات بسيار رقيق و شيوا هست که از بهترين اشعار زبان فارسي بشمار تواند آمد.

 

 

 

جلال الدين بلخي پسري داشته است به اسم بهاءالدين احمد معروف به سلطان ولد که جانشين پدر شده و سلسله ارشاد وي را ادامه داده است. وي از عارفان معروف قرن هشتم بشمار ميرود و مطالبي را که در مشافهات از پدر خود شنيده است در کتابي گرد آورده و "فيه مافيه" نام نهاده است.  نيز منظومه اي بهمان وزن و سياق مثنوي بدست هست که به اسم دفتر هفتم مثنوي معروف شده و به او نسبت ميدهند اما از او نيست.  ديگر از آثار مولانا مجموعه مکاتيب او و مجالس سبعه شامل مواعظ اوست.

 

 

 

هرمان اته، خاور شناس مشهور آلماني درباره جلال الدين محمد بلخي (مولوي) چنين نوشته است:

 

 

 

«به سال ششصد و نه هجري بود که فريدالدين عطار اولين و آخرين بار حريف آينده خود که ميرفت در شهرت شاعري بزرگترين همدوش او گردد، يعني جلال الدين را که آن وقت پسري پنجساله بود در نيشابور زيارت کرد.  گذشته از اينکه (اسرارنامه) را براي هدايت او به مقامات عرفاني به وي هديه نمود با يک روح نبوت عظمت جهانگير آينده او را پيشگويي کرد.

 

 

 

جلال الدين محمد بلخي که بعدها به عنوان جلال الدين رومي اشتهار يافت و بزرگترين شاعر عرفاني مشرق زمين و در عين حال بزرگترين سخن پرداز وحدت وجودي تمام اعصار گشت، پسر محمد بن حسين الخطيبي البکري ملقب به بهاءالدين ولد در ششم ربيع الاول سال ششصد و چهار هجري در بلخ به دنيا آمد.  پدرش با خاندان حکومت وقت يعني خوارزمشاهيان خويشاوندي داشت و در دانش و واعظي شهرتي بسزا پيدا کرده بود.  ولي به حکم معروفين و جلب توجه عامه که وي در نتيجه دعوت مردم بسوي عالمي بالاتر و جهان بيني و مردم شناسي برتري کسب نمود. محسود سلطان علاءالدين خوارزمشاه گرديد و مجبور شد بهمراهي پسرش که از کودکي استعداد و هوش و ذکاوت نشان ميداد قرار خود را در فرار جويد و هر دو از طريق نيشابور که در آنجا به زيارت عطار نايل آمدند و از راه بغداد اول به زيارت مکه مشرف شدند و از آنجا به شهر ملطيه رفتـند.  در آنجا مدت چهار سال اقامت گزيدند؛ بعد به لارنده انتقال يافتند و مدت هفت سال در آن شهر ماندند.  در آنجا بود که جلال الدين تحت ارشاد پدرش در دين و دانش مقاماتي را پيمود و براي جانشيني پدر در پند و ارشاد کسب استحقاق نمود.  در اين موقع پدر و فرزند بموجب دعوتي که از طرف سلطان علاءالدين کيقباد از سلجوقيان روم از آنان بعمل آمد به شهر قونيه که مقر حکومت سلطان بود عزيمت نمود و در آنجا بهاءالدين در تاريخ هيجدهم ربيع الثاني سال ششصد و بيست و هشت هجري وفات يافت.

 

 

 

جلال الدين از علوم ظاهري که تحصيل کرده بود خسته گشت و با جدي تمام دل در راه تحصيل مقام علم عرفان نهاد و در ابتداء در خدمت يکي از شاگردان پدرش يعني برهان الدين ترمذي که 629 هجري به قونيه آمده بود تلمذ نمود.  بعد تحت ارشاد درويش قلندري بنام شمس الدين تبريزي درآمد واز سال 642 تا 645 در مفاوضه او بود. شمس الدين با نبوغ معجره آساي خود چنان تأثيري در روان و ذوق جلال الدين اجرا کرد که وي به سپاس و ياد مرشدش در همه غزليات خود بجاي نام خويشتن نام شمس تبريزي را بکار برد.  هم چنين غيبت ناگهاني شمس، در نتيجه قيام عوام و خصومت آنها با علوي طلبي وي که در کوچه و بازار قونيه غوغائي راه انداختند و در آن معرکه پسر ارشد خود جلال الدين يعني علاءالدين هم مقتول گشت.  مرگ علاءالدين تأثيري عميق در دلش گذاشت و او براي يافتن تسليت و جستن راه تسليم در مقابل مشيعت، طريقت جديد سلسله مولوي را ايجاد نمود که آن طريقت تا کنون ادامه دارد و مرشدان آن همواره از خاندان خود جلال الدين انتخاب مي گردند.  علائم خاص پيروان اين طريقت عبارتست در ظاهر از کسوهً عزا که بر تن مي کنند و در باطن از حال دعا و جذبه و رقص جمعي عرفاني يا سماع که بر پا ميدارند و واضع آن خود مولانا هست. و آن رقص همانا رمزيست از حرکات دوري افلاک و از رواني که مست عشق الهي است. و خود مولانا چون از حرکات موزون اين رقص جمعي مشتعل ميشد و از شوق راه بردن به اسرار وحدت الهي سرشار مي گشت؛ آن شکوفه هاي بي شمار غزليات مفيد عرفاني را ميساخت که به انظمام تعدادي ترجيع بند و رباعي ديوان بزرگ او را تشکيل ميدهد.  بعضي از اشعار آن از لحاظ معني و زيبايي زبان و موزونيت ابيات جواهر گرانبهاي ادبيات جهان محسوب ميشود.

 

 

 

اثر مهم ديگر مولانا که نيز پر از معاني دقيق و داراي محسنات شعري درجه اول است، همانا شاهکار او کتاب مثنوي يا به عبارت کامل تر "مثنوي معنوي" است.  در اين کتاب که شايد گاهي معاني مشابه تکرار شده و بيان عقايد صوفيان بطول و تفضيل کشيده و از اين حيث موجب خستگي خواننده گشته است. آنچه به زيبايي و جانداري اين کتاب اين کتاب مي افزايد، همانا سنن و افسانه ها و قصه هاي نغز و پر مغزيست که نقل گشته.  الهام کنند مثنوي شاگرد محبوب او "چلبي حسام الدين" بود که اسم واقعي او حسن بن محمد بن اخي ترک، است. مشاراليه در نتيجه مرگ خليفه (صلاح الدين زرکوب) که بعد از تاريخ 657 هجري اتفاق افتاد، بجاي وي بجانشيني مولانا برگزيده شد و پس از وفات استاد مدت ده سال بهمين سمت مشغول ارشاد بود تا اينکه خودش هم به سال 683 هجري درگذشت.  وي با کمال مسرت مشاهده نمود که مطالعه مثنوي هاي سنائي و عطار تا چه اندازه در حال جلال الدين جوان ثمر بخش است. پس او را تشويق و ترغيب به نظم کتاب مثنوي کرد و استاد در پيروي از اين راهنمايي حسام الدين دفتر اول مثنوي را بر طبق تلقين وي برشته نظم کشيد و بعد بواسطه مرگ همسر حسام الدين ادامه آن دو سال وقفه برداشت. ولي به سال 662 هجري استاد بار ديگر بکار سرودن مثنوي پرداخت و از دفتر دوم آغاز نمود و در مدت ده سال منظومه بزرگ خود را در شش دفتر به پايان برد.

 

 

 

بهترين شرح حال جلال الدين و پدر و استادان و دوستانش در کتاب مناقب العارفين تأليف شمس الدين احمد افلاکي يافت ميشود. وي از شاگردان جلال الدين چلبي عارف، نوهً مولانا متوفي سال 710 هجري بود.  همچين خاطرات ارزش داري از زندگي مولانا در "مثنوي ولد" مندرج است که در سال 690 هجري تأليف يافته و تفسير شاعرانه ايست از مثنوي معنوي.  مؤلف آن سلطان ولد فرزند مولاناست، و او به سال 623 هجري در لارنده متولد شد و در سال 683 هجري به جاي مرشد خود حسام الدين بمسند ارشاد نشست و در ماه رجب سال 712 هجري درگذشت. نيز از همين شخص يک مثنوي عرفاني بنام "ربابنامه" در دست است.»

 

 

 

از شروح معروف مثنوي در قرنهاي اخير از شرح مثنوي حاج ملا هادي سبزواري و شرح مثنوي شادروان استاد بديع الزمان فروزانفر که متأسفانه بعلت مرگ نابهنگام وي ناتمام مانده و فقط سه مجلد مربوط به دفتر نخست مثنوي چاپ و منتشر شده است. و همچنين شرح مثنوي علامه محمد تقي جعفري تبريزي بايد نام برد.

 

 

 

عابدين پاشا در شرح مثنوي اين دو بيت را به جامي نسبت داده که درباره جلال الدين رومي و کتاب مثنوي سروده:

 

 

 

آن فـريــدون جــهـــان مــعــنـــوي                           بس بود برهان ذاتش مثنوي

 

 

 

من چه گويم وصف آن عالي جناب                          نيست پيغمبر ولي دارد کتاب

 

 

 

شيخ بهاءالدين عاملي عارف و شاعر و نويسنده مشهور قرن دهم و يازدهم هجري درباره مثنوي معنوي مولوي چنين سروده است:

 

 

 

من نمي گويم که آن عالي جناب                              هست پيغمبر، ولي دارد کتاب

 

 

 

مـثــنــوي او چــو قــرآن مــــدل                                 هادي بعضي و بعضي را مذل

 

 

 

ميگويند روزي اتابک ابي بکر بن سعد زنگي از سعدي مي پرسيد: "بهترين و عالي ترين غزل زبان فارسي کدام است؟"، سعدي در جواب يکي از غزلهاي جلال الدين محمد بلخي (مولوي) را ميخواند که مطلعش اين است:

 

 

 

هر نفس آواز عشق ميرسد از چپ و راست                    ما بفلک ميرويم عزم تماشا کراست

 

 

 

اکنون چند بيت از مثنوي معنوي مولوي به عنوان تبرک درج ميشود:

 

 

 

يـار  مـرا , غار مـرا , عشق  جگر  خـوار  مـرا                          يـار تـوئی , غار تـوئی ,    خواجه نگهدار مـرا

 

 

 

نوح تـوئی , روح تـوئی ,  فاتح و مفتوح تـوئی                        سينه   مشروح  تـوی   ,   بر  در  اسرار  مـرا

 

 

 

نـور تـوئی , سـور تـوئی , دولت منصور تـوئی                        مرغ کــه طور تـوئی  ,    خسته به منقار مـرا

 

 

 

قطره توئی , بحر توئی , لطف توئی , قهر تـوئی                    قند تـوئی  ,  زهر تـوئی  ,   بيش ميازار  مـرا

 

 

 

حجره خورشيد  تـوئی  ,  خانـه  ناهيـد   تـوئی                     روضه اوميد تـوئی  ,   راه   ده   ای  يار   مـرا

 

 

 

روز تـوئی , روزه تـوئی , حاصل در يـوزه تـوئی                       آب تـوئی , کوزه تـوئی , آب ده  اين بار مـرا

 

 

 

دانه تـوئی , دام تـوی , باده تـوئی , جام تـوئی                     پخته تـوئی , خام تـوئی , خام  بمـگذار مـرا

 

 

 

اين تن اگر کم تندی   , راه دلم کم زنـدی                           راه شـدی تا نبـدی ,    اين همه گفتار مـرا

 

 

 

*******

 

 

 

مرده  بدم  زنده  شدم  ،  گريه  بدم  خنده شدم                 دولت  عشق  آمد    و  من  دولت  پاينده  شدم

 

 

 

ديده  سيرست  مرا    ،   جان  دليرست    مرا                    زهره  شيرست  مرا   ،       زهره   تابنده  شدم

 

 

 

گفــت که :    ديوانه نه ،   لايق  اين  خانه     نه                  رفتم  و  ديوانه شدم    سلسله    بندنده  شدم

 

 

 

گفــت که : سرمست نه ، رو که از اين دست نه                  رفتم و سرمست  شدم  و  ز   طرب آکنده  شدم

 

 

 

گفــت که :  تو کشته نه ،  در  طرب  آغشته  نه                  پيش  رخ  زنده  کنش  کشته   و    افکنده  شدم

 

 

 

گفــت که : تو زير ککی ، مست خيالی و شکی                  گول شدم  ،  هول شدم ،   وز همه بر کنده شدم

 

 

 

گفــت که :   تو شمع شدی ، قبله اين جمع شدی              جمع نيم  ،  شمع نيم  ،     دود     پراکنده شدم

 

 

 

گفــت که : شيخی و سری ، پيش رو و راه بری                   شيخ  نيم  ،    پيش نيم   ،   امر  ترا  بنده شدم

 

 

 

گفــت که :   با بال و پری ، من پر و بالت ندهم                    در  هوس  بال  و پرش   بی  پر   و  پرکنده شدم

 

 

 

گفت  مرا  دولت نو   ،    راه مرو    رنجه مشو                     زانک  من  از  لطف  و  کرم سوی  تو  آينده شدم

 

 

 

گفت مرا عشق کهن   ،    از  بر  ما  نقل  مکن                   گفتم  آری  نکنم  ،    ساکن  و    باشنده شدم

 

 

 

چشمه  خورشيد توئی  ،   سايه گه  بيد    منم                 چونک  زدی بر سر من    پست و   گدازنده شدم

 

 

 

تابش جان يافت دلم   ،  وا شد و بشکافت دلم                   اطلس نو  بافت دلم   ،   دشمن  اين ژنده شدم

 

 

 

صورت جان وقت سحر ،   لاف همی زد ز بطر                      بنده و خربنده بدم  ،   شاه   و     خداونده شدم

 

 

 

شکر  کند   کاغذ   تو  از  شکر  بی  حد   تو                       کامد  او در  بر  من ،       با     وی   ماننده شدم

 

 

 

شکر  کند   خاک دژم  ،   از فلک و چرخ بخم                       کز  نظر   و   گردش   او    نور       پذيرنده  شدم

 

 

 

شکر کند چرخ فلک ،  از ملک و ملک و ملک                       کز کرم  و  بخشش  او  روشن   و  بخشنده شدم

 

 

 

شکر  کند  عارف  حق  کز  همه  بر  ديم سبق                   بر  زبر  هفت  طبق  ،        اختر  رخشنده شدم

 

 

 

زهره بدم  ماه  شدم    چرخ  دو  صد  تاه شدم                   يوسف  بودم   ز کنون     يوسف   زاينده   شدم

 

 

 

از توا م ای  شهره قمر ،  در  من و در خود بنگر                    کز  اثر   خنده    تو    گلشن      خندنده    شدم

 

 

 

باش  چو شطرنج روان  خامش و خود جمله زبان                 کز   رخ  آن  شاه  جهان  فرخ   و    فرخنده  شدم

 

 

 

*****

 

 

 

ای عاشقان , ای عاشقان من خاک را گوهر کنم                 وی مطربان    ,   وی مطربان دف شما  پر زر کنم

 

 

 

باز آمدم  ,  باز آمدم  ,  از پيش  آن يار آمدم                        در من نگر , در من نگر , بهر تو غمخوار آمدم

 

 

 

شاد آمدم , شاد آمدم ,   از جمله   آزاد آمدم                      چندين  هزاران  سال  شد  تا من بگفتار آمدم

 

 

 

آنجا روم ,  آنجا روم  ,      بالا بدم    بالا روم                       بازم رهان  ,  بازم رهان   کاينجا   بزنهار آمدم

 

 

 

من مرغ لاهوتی بدم  ,  ديدی که ناسوتی شدم                 دامش   نديدم   ناگهان  در   وی   گرفتار آمدم

 

 

 

من نور پاکم ای پسر ,  نه مشت خاکم مختصر                    آخر صدف من نيستم  ,   من  در شهوار آمدم

 

 

 

ما را بچشم سر مبين ,  ما را بچشم سر ببين                   آنجا بيا  ,  ما را  ببين  کاينجا  سبکسار آمدم

 

 

 

از چار  مادر  برترم    وز  هفت  آبا  نيز هم                         من  گوهر  کانی  بدم     کاينجا   بديدار آمدم

 

 

 

يارم به بازار آمدست , چالاک و هشيار آمدست                   ورنه  ببازارم  چه  کار   ويرا   طلب کار آمدم

 

 

 

ای شمس تبريزی  ,   نظر در کل  عالم کی کنی                 کندر  بيابان  فنا  جان  و  دل   افکار  آمدم

 

 

 

*****

 

 

 

اندک   اندک      جمع   مستان    می رسنـــد                    اندک   اندک       می  پرستان   می رسنـــد

 

 

 

دلنوازان    ناز  نازان                       در ره اند                     گلعذاران             از   گلستان   می رسنـــد

 

 

 

اندک   اندک       زين   جهان هست و نيست                     نيستان   رفتند   و     هستان    می رسنـــد

 

 

 

جمله     دامنهای     پر    زر      همچو     کان                    از    برای     تنگ        دستان    می رسنـــد

 

 

 

لاغران     خسته       از     مرعای       عشــق                   فربهان         و        تندرستان    می رسنـــد

 

 

 

جان      پاکان     چون      شعاع       آفتــاب                      از        چنان     بالا   بپستان     می رسنـــد

 

 

<




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 

 

میر غلام محمد غبار

  

میر غلام محمد غبار فرزند میر محبوب کابلی از چهره های سیاسی و ادبی افغستان است که در اواخر پادشاهی حبیب الله خان به جنبش جوانان افغانستان پیوست ـ میر غلام محمد غبار بر علاوه ای سمت های مهم دولتی در داخل و خارج افغانستان و عضویت های ادبی و پژوهشی مقالات و نبیشته های زیادی دارد ـ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

وی در سال 1311 شمسی تا سال 1315 شمسی بنابر فعالیت های سیاسی در کابل زندانی شد و سپس به ولایت فراه تبعید گردید که تا 1317 در آنجا ماند ـ در سال 1318 به قندهار تبعید شد و در آنجا کتاب احمد شاه بابا را نوشت ـ در سال 1320 خورشیدی دو باره اجازه ای برگشت به کابل را به وی دادند ـ در کابل عضو انجمن تاریخ گردید و همزمان روزنامه ای انیس را نیز منتشر مینمود ـ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در انتخابات دوره هشتم 1331 خورشیدی نامزد نمایندگی مردم کابل شد ـ ولی باز با دیگر روانه زندانش کردند که هشت سال در زندان ماند ـ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پس از رهایی از حبس به نوشتن کتب و مقالاتی پرداخت ـ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سر انجام بیماری معده گرفتار حالش گردید و پس از عمل جراحی در 22 دلو 1356 چشم بر جهان فروبست ـ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آرامگاه وی در شهدای صالحین کابل است و آثار وی از جمله افغانستانو نگاهی به تاریخ 1315 ـ1311 در مجله کابل به چاپ رسیده است ـ احمد شاه بابای افغان رساله ای خراسان افغانستان به یک نظر جلدسوم از تاریخ افغانستان که از ضهور اسلام تا فروپاشی دولت طاهریان را در بر میگیرد ـ تاریخ ادبیات دری افغانستان در قرن اخیر و کتاب معروف افغانستان در مسیر تاریخ را میتوان نام برد ـ میرغلام محمد غبار چهارده سال از عمرش را در زندانها گذراند و برای ایجاد بنیاد های ترقی خواه تلاش بسیار نموده و یکی از طرفداران جدی دولت مردم سالاری بود

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 

 

 

 

 

 اسمش فضل احمد، نام فاميلي اش زكريا و متخلص به نينواز، فرزند فيض محمد خان زكريا بود. پدرش وزير معارف دوران شاهي و در شعر’’فيض محمد كابلي‘‘ تخلص مي نمود.

 

 

 

 

 

نينواز هنوز جوان بود كه در پهلوي درس و سبق، علاقه به نواختن آلات موسيقي(اكارديون، هرمونيه و طبله)  و آواز خواني داشت و با استعداد ذاتي كه داشت، زود هم در اين فن رشد نمود.

 

 

 

 

 

او در صنف 11 يا 12 ليسه استقلال بود، كه چهلمين سالگرد استرداد استقلال كشور را بطور فوق العاده جشن ميگرفتند. به وزارت معارف دستور داده شد كه هر ليسهء پايتخت در روز رسم گذشت معارف، گروپ ترانه خوانهاي خود را داشته باشد. ادارهء ليسه استقلال اين وظيفه را به نينواز سپرده بود. او براي شعر: (قوم افغان افتخار آسيا- عسكر سنگين وقار آسيا)، چنان كمپوزي ساخت و اين ترانه را بالاي شاگردان ليسه استقلال آنقدر پخته نموده بود، كه اگر در روز قضاوت و داوري در لوژ غازي ستوديوم در كنارِ پادشاه، حكميت و قضاوت بدوش مرحوم عبدالغفور خان برشنا نمي بود، بي ترديد گروپ ترانه خوانهاي ليسه استقلال درجه اول ميشدند، چونكه استاد برشنا كمپوز ترانه خوانهاي ليسه نجات را خود ساخته و با آنها مشق و تمرين نموده بود و در هنگام داوري، رأي بر مقام اول ليسه نجات داده بود.

 

 

 

 

 

فضل احمد زكريا ’’نينواز‘‘، ليسه استقلال را به پايان رسانيده بعدا" شامل پوهنتون كابل در فاكولتهء حقوق و علوم سياسي شده بود و بعد از فراغت از پوهنتون، در وزارت خارجه وظيفه اجرا مي نمود.

 

 

 

 

 

با وجوديكه در سفر هاي رسمي و دپلوماتيك، شرايط برايش ميسر بود كه در خارج زندگي نمايد، مگر او وطنش را برابر جانش دوست داشت و آرزوي پاك داشت كه در پهلوي ماموريت رسمي، در پرورش استعداد هنري جوانان افغانستان در رشتهء هنر آواز خواني خدمت نمايد، خدمت بي پاداش و صادقانه. 

 

 

 

 

 

نينواز با ساختن كمپوز هاي دلنشين و تصنيف ها و ترانه هاي نازنين، شاگردانش را تا به سكوي افتخار و شهرت نمي رسانيد، آرام نمي گرفت. وقتي مرحوم عبدالرحيم ساربان نزدش آمد و برايش خواندن هاي: ’’من نينوازم، شبهاي هجران، ني مي نوازم...‘‘ و يا’’خورشيد من كجايي؟، سرد است خانهء من...‘‘ و يا’’شد ابر ها ره پاره، چشمك بزن ستاره، از من مكن كناره...‘‘ را ساخت، ديگر ساربان با صداي سحر آميزش محبوب قلبها و عاشقها شده بود و شيفته گانِ آوازِ او نه تنها جوانان شوريده بودند، بلكه پيران صاحبدل نيز گوش به آواز ساربان مي دادند.

 

 

 

 

 

و هنگاميكه خانم فريده مهوش، زانوي شاگردي به مقام هنر نينواز زد، نينواز به او قول داد كه تا بمرحلهء استاديش نرساند، از سعي به اين هدف دريغ نمي نمايد. و با كمپوز ها و ترانه هاي نينواز، مهوش استاد شد. البته انكار استعداد و صداي دلپذير اين خانم وطنپرست را نيز ناديده نميتوان گرفت، كه خداي عمر و هنرش را از مردمش نگيرد.

 

 

 

 

 

ميگويند مهوش آنقدر انسان با پاس است، كه در هنگام استاديش، نينواز  دستانِ او را ميبوسيد. زهي افتخار به استاد مهوش و زهي افتخار به هنر نينواز و خدمات صادقانهء او اندرين راه! 

 

 

 

 

 

و خوب بياد است كه وقتي نينواز، جوان بلند قامت ديگر را كه اصلا" قاري قرآن شريف بود، به شاگردي گرفت، كه او غلام سخي حسيب بود و وقتي آزمايش كرد گفت، در صداي تو بركت آيات قرآن است و برايش كمپوز و خواندن قالين باف را ساخت: (بيا بريم قالين ببافيم سوي آقچه، تخته تخته، پارچه پارچه، قالين هاي سرخ و سفيد، براي يارِ برگ بيد...)

 

 

 

 

 

و چون اين شاگردش نيز بدلش خواند، همرديف با تخلص خود برايش لقب’’دلنواز‘‘ را گذاشت كه بعدا" آن حسيب شد دلنواز، و دلنواز هم اگر هنر خواندن را در نيمه راه به علت ازدواج رها نميكرد، با استعداد و افسونگري آوازي كه داشت، شهرتش به بيرون مرزها ميرسيد. 

 

 

 

 

 

و اما شاگردِ ديگرش كه تا با نبودِ خودش با نينواز بود، يعني احمد ظاهر شهيد چنان از فيض هنر كمپوز ها و تصنيف هاي دلنواز بهره برد، كه حديث و آوازهء شهرتش مرز ها را شكست و نه تنها تا امروز محبوب قلبهاي افغانها است، بلكه تاجكيان، ايرانيان و قفقازيان نيز در ترانه ها و هر بيت و آوازش، درد و هم عشق خود را مي يابند. از همين خاطر است كه شاعران زياد تاجيك در زمان حيات شهيد احمد ظاهر، تصنيف و شعر خود را افتخارانه به او ميفرستادند و خواهش مي نمودند كه شعر هاي آنها را در لابلاي موسيقي با صداي افسونگرش بخواند. از همين بابت در تاجكستان مجسمهء او را ساخته اند. همه ساله در روز تولد و در سالگردِ نبودِ او محافل ياد و بودش را گرامي ميدارند و با دريغ كه در وطن اصلي اش هنوز قبر شكستهء او را كسي ترميم ننموده است و از ياد و بودش و از علت اصلي نبودش و استادش نينواز، خبري نيست كه نيست. 

 

 

 

 

 

و شاگردان ديگر نينواز احمد ولي، هنگامه، سلما، سيما ترانه، مرحوم اكبر رامش و ديگران كه هر كدام بجاي خود و بهنگام خود و به علاقمندان خاص خود مقام والا را داشتند و دارند. اضافه پردازي نخواهد بود و سخن حق و بجا هم خواهد بود، كه اگر احمد ظاهر تا امروز جاي در دلهاي مردم كشور ما و در قلبهاي مردمان تاجيك زمين و قفقاز زمين دارد، نيمه افتخار آن در كمپوز ها و ترانه ها و تصنيف هايست كه نينواز براي اين شاگرد بي بديلش از دل و جان ساخته و ارزياني نموده.

 

 

 

 

 

پس از ناپديد شدن نينواز از صحنهء زندگي، منزل او به نشانهء همدردي از دوستان و عزيزانِ او و خانمش، پُر و خالي ميشد و هر يك آمادگي شانرا براي انجام خدمتي به خانوادهء او ابراز مي داشتند، اما مرديكه رنج فقدان او را كشيد و پيوسته كمر خدمت را در راهِ رفاه و آسايش خانواده بست، فضل حق بود كه هرگاهي نامي از نينواز بميان ميآمد، اشك از چشمان غمديده اش جاري ميشد، گلويش را عقدهء تلخي مي فشرد، آه ميكشيد، سر زانوي غم مي نهاد و در گوشهء مي خزيد و مي گريست: اين مرد همان دكاندار فقير جادهء ميوند بود كه نينواز در هر ماه قسمتي از معاش خود را به دخلِ او ميريخت. فضل الحق تا روزيكه خانوادهء نينواز در وطن بود، در خدمتِ آنها بود و خود و زندگاني خانوادگي خود را مديون نينواز مي دانست. تا جائيكه آگاهي دارم، خانم نجيب و شريف نينواز(عاليه) بياد شوهر نامدارش، با سحر دخترش و حارث پسرش در ايالت ويرجينيا زندگي دارند.

 

 

 

 

 

 

در قدرداني و وصف و ستايش از هنر و آواز نينواز، شاعران و نويسندگانِ چند قلم بدست گرفته اند و چيز هاي در خورِ مقام هنري و انساني او سروده اند. از جمله استاد خليل الله خليلي، جناب حامد نويد و ارادتمندانِ ديگر در سال 1346 خورشيدي، هنگاميكه نينواز سكرتر اول سفارت كبراي افغاني در انقره بود و استاد خليلي  هم سمتِ سفير كبير را داشت، شبي در محفل ادبي و روحاني، شعر (باغبان و خزان ) را خواند، كه نشر آن متأسفانه از حوصلهء

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اين مختصر بدور است.

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 

 

واصف باختری

 

وی در سال ۱۳۲۱ هجری خورشیدی زاده شده است. او تحصیلاتش را در رشتهٔ ادبیات در افغانستان و امریکا به پایان رسانیده و مدتی را به عنوان مدیر مسئول مجلهٔ ژوندون به فعالیت پرداخت و مدتی را نیز به‌عنوان رئیس اتحادیهٔ نویسندگان افغانستان در کابل مشغول کار بوده است.

 

 

 

 

 

وآصف باختری، از نخستین شاعرانیست که دستورالعمل‌ های نیما را در عرصه شعر بصورت درست به کار بست. شعر بیشتری از شاعران جوان از شعر وی تأثیرپذیر است و وی را به عنوان استاد یاد می‌کنند و ناگفته نباید گذشت که برخی از شاعران نام آور شعر امروز افغانستان در پرتو مشورت‌های استاد باختری به کمال رسیده اند. برعلاوه عرصه شعر، استاد وآصف باختری در عرصه‌های دیگری چون ترجمه ،نقد و نظریه پردازی دست بالا دارد.

 

 

 

 

 

 

استاد وآصف باختری در خشونت بارترین سالها دیارش را ترک نگفت و در همانجا ماند، اما بالاخره در سال ۱۳۷۵ رحل اقامت برکند و راهی غربت سرای پاکستان شد. او سالی چند در پاکستان بسر برد و اکنون در شهر لس‌آنجلس ایالت کالیفرنیای امریکا به سر می‌برد .

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد